این کتاب ماجراهای یک غول بزرگ و مهربان به نام “بی اف جی” است که دختری یتیم به نام “سوفیا” را می رباید “بی اف جی” برخلاف غول های دیگر، از ویژگی ها و شخصیت خوبی برخوردار است.

این یک انسان نبود. او نمی توانست انسان باشد. زیرا او چهار برابر بلند قدتر از مرد جهان بود. آنقدر بلند بود که سر آن از پنجره طبقه دوم ساختمان بالاتر بود. سوفی دهانش را باز کرد تا جیغ بزند اما صدایی از گلو بیرون نمی آمد. حنجره اش مثل بقیه بدنش از ترس خشک شده بود. ساعتی بود که جادوگران گفتند. بدن بلند و سیاه به طرف او می آمد. او درست به سمت خانه های آن طرف خیابان رفت و در گوشه و کنار تاریکی که مهتاب روشن نمی کرد پنهان شد. همچنین جلوتر و نزدیکتر و نزدیکتر و نزدیکتر آمد. اما راه رفتن او ناگهانی و ناگهانی بود. یعنی می ایستاد ، سپس دوباره راه می رفت ، و سپس دوباره می ایستاد. اما چه کاری انجام می داد؟ آها سوفی تازه فهمیده بود که این موجود چه می کند. جلوی هر خانه ای که می آمد ایستاد و با دقت از پنجره طبقه دوم اتاق را نگاه کرد. و راستش او قد بلندی داشت که مجبور شد کمی سرش را خم کند تا از پنجره طبقه دوم به بیرون نگاه کند. موجود ایستاد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. سپس دوباره به خانه بعدی می دوید و دوباره می ایستاد و با دقت نگاه می کرد. نگاه او به داخل خانه های آن طرف خیابان به همان شکل بود.