چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد
داستان پنیر، چهر شخصیت خیالی، چهر وجه آدمی را به تصویر می کشد:
. اسکوری به سرعت وارد عمل می شود؛
. اسنیف تغییرات را متوجه می شود؛
. هم نمی خواهد باور کند که تغییری رخ داده است؛
. هاو کم کم خودش را با تغییر هماهنگ می کند؛
***
مایکل که گویی احساس میکرد زمان زیادی از دوستی او و کارلوس در مدرسه چیزی نگذشته است، پرسید هی رفیق ما در این جا درباره چه صحبت میکنیم؟
کارلوس گفت: «درباره یک تغییر غیرمنتظره شغلی».
مایکل خندید و گفت: «پس اخراجت کردند و کارت را از دست دادی؟»
«خوب … بگذارید این طور بگویم که نمیخواستم جستجوی پنیر جدید را شروع کنم. فکر میکنم دلایل زیادی وجود دارد که نباید تغییر در مورد من رخ دهد بنابراین در آن موقع خیلی ناراحت شدم».
بعضی از همکلاسیهای سابق که در ابتدا سکوت اختیار کرده بودند شروع به صحبت کردند، از جمله فرانک، که به ارتش پیوسته بود.
“Hem reminds me of a friend of mine,” Frank said. “His department was closing down, but he didn’t want to see it. They kept relocating his people.
We all tried to talk to him about the many other opportunities that existed in the company for those who wanted to be flexible, but he didn’t think he had to change. He was the only one who was surprised when his department closed.
Now he’s having a hard time adjusting to the change he didn’t think should happen.”
فرانک گفت: «شخصیت «هم» مرا به یاد یکی از دوستانم میاندازد. واحدی که وی در آن کار میکرد در حال تعطیل شدن بود ولی او نمیخواست واقعیت را بپذیرد کارمندان آنها را مرتب جابجا میکردند.
همه ما سعی کردیم درباره فرصتهای بیشمار دیگری که در لشکر در حال وقوع بود صحبت کنیم، ولی او فکر نمیکرد که باید تغییر کند. زمانی که واحدشان تعطیل شد او تنها کسی بود که متعجب شد.
او اکنون لحظات سختی را برای تطبیق دادن خود با تغییر روبرو بود که به آن فکر نمیکرد».
Jessica said, “I didn’t think it should happen to me either, but my ‘Cheese’ has been moved more than once, especially in my personal life, but we can get to that later.”
Many in the group laughed, except Nathan.
“Maybe that’s the whole point,” Nathan said.
“Change happens to all of us.”
He added, “I wish my family had heard the Cheese story before this.
Unfortunately we didn’t want to see the changes coming in our business, and now it’s too late — we’re having to close many of our stores.”
That surprised many in the group, because they thought Nathan was lucky to be in a secure business he could depend on, year after year.
جسیکا گفت: «من هم فکر نمیکردم که چنین اتفاقی در مورد رخ دهد ولی «پنیر من» در زندگی شخصیام بیش از یک بار برداشته شده ولی میتوانم بعداً در مورد آن صحبت کنم».
خیلی از افراد، البته به جز ناتان خندیدند.
ناتان گفت: «شاید نکته اصلی همین باشد: تغییر برای همه ما رخ میدهد».
سپس گفت: «کاش خانوادهام داستان پنیر را پیش از من شنیده بودند. متأسفانه ما نمیخواستیم تغییری را که در کار تجارتمان در حال وقوع بود ببینیم اما حالا خیلی دیر است ما مجبور شدهایم بسیاری از فروشگاههای خود را تعطیل کنیم».
سخنان او باعث حیرت خیلی از افراد گروه شد چون آنها فکر میکردند ناتان با داشتن یک شغل مطمئن که میتواند سالهای سال به آن متکی باشد احساس خوشبختی میکند.
“What happened?” Jessica wanted to know.
“Our chain of small stores suddenly became old fashioned when the mega- store came to town with its huge inventory and low prices. We just couldn’t compete with that.
“I can see now that instead of being like Sniff and Scurry, we were like Hem. We stayed where we were and didn’t change. We tried to ignore what was happening and now we are in trouble. We could have taken a couple of lessons from Haw — because we certainly couldn’t laugh at ourselves and change what we were doing.”
جسیکا پرسید: «چه اتفاقی برای شما افتاده است؟»
او گفت: «وقتی فروشگاههای بزرگ و زنجیرهای مگا با کالاهای زیاد و قیمتهای مناسب به شهر ما پا گذاشت، فروشگاههای کوچک زنجیرهای مانند ما ناگهان قدیمی و از مد افتادند. ما دیگر نمیتوانستیم رقابت کنیم. حالا میبینیم که در آن موقع، ما به جای این که مثل «اسنیف» و «اسکاری» باشیم بیشتر شبیه «هم» بودیم. در همان وضعیتی که بودیم باقی ماندیم و شروع به تغییر نکردیم. سعی کردیم آنچه را که اتفاق میافتد نادیده بگیریم و اکنون با مشکلات روبرو شدهایم. ما میتوانستیم از «هاو» چند درس بیاموزیم. به طور قطع میتوانستیم به خودمان بخندیم و از آنچه که بودیم تغییر کنیم».
Laura, who had become a successful business-woman, had been listening, but had said very little until now. “I thought about the story this afternoon too,” she said. “I wondered how I could be more like Haw and see what I’m doing wrong, laugh at myself, change and do better.”
She said, “I’m curious. How many here are afraid of change?” No one responded so she suggested, “How about a show of hands?”
Only one hand went up. “Well, it looks like we’ve got one honest person in our group!” she said. And then continued, “Maybe you’ll like this next question better. How many here think other people are afraid of change?”
Practically everyone raised their hands. Then they all started laughing.
“What does that tell us?”
“Denial,” Nathan answered.
“Sure,” Michael admitted. “Sometimes we’re not even aware that we’re afraid.
I know I wasn’t. When I first heard the story, I loved the question, ‘What would you do if you weren’t afraid?’”
لورا که زن بازرگان موفقی شده بود در تمام این مدت مشغول گوش دادن بود و تا آن لحظه کمتر صحبت کرده بود، او گفت: «من هم امروز بعدازظهر درباره این دستان خیلی فکر کردم».
بیشتر به این موضوع فکر کردم که چگونه میتوانم شبیه «هاو» باشم و اشتباهاتم را بهتر ببینم، به خود میخندم، تغییر میکنیم و بهتر عمل میکنم».
او سپس گفت: «دلم میخواهد بدانم چند نفر از ما از تغییر میترسد».
هیچ کس پاسخی نداد و او افزود چه طور است که «هر کس میترسد دستش را بالا بیاورد» فقط یک دست بالا آمد. سپس لورا گفت: «خوب به نظر میرسد که فقط یک شخص صادق در گروهمان وجود دارد».
سپس ادامه داد: «شاید این سؤال بعدی را بهتر باشد که بپرسیم چند نفر از ما فکر میکنند که دیگران از تغییر میترسند؟» تقریباً همه دستشان را بالا آوردند و سپس همه زیر خنده زدند.
لورا پرسید: خوب این مسئله به ما چه میآموزد؟ ناتان جواب داد: «انکار!»
مایکل هم گفت: «مطمئناً گاهی اوقات حتی نمیدانیم که میترسیم. اما من میدانم که خود من نمیدانستم. ابتدا وقتی برای اولین بار داستان را شنیدم از این سؤال خیلی خوشم آمد که اگر نمیترسیدی چگونه عمل میکردید؟»
Then Jessica added, “Well, what I got from the story is that change is happening everywhere and that I will do better when I can adjust to it quickly.”
“I remember years ago when our company was selling our encyclopedia as a set of more than twenty books. One person tried to tell us that we should put our whole encyclopedia on a single computer disk and sell it for a fraction of the cost. It would be easier to update, would cost us so much less to manufacture, and so many more people could afford it. But we all resisted.”
سپس جسیکا وارد بحث شد و گفت: خوب آنچه من از این داستان درک کردم این است که تغییر در همه جا و در هر حال اتفاق میافتد و هر چه سریعتر بتوانم خود را با آن تطبیق دهم وضعیت بهتری خواهم داشت. چند سال پیش را به یاد میآورم که شرکت ما در حال فروش دایرةالمعارف بیست جلدی بود. شخصی سعی کرد به ما بگوید که باید تمام دایرةالمعارف خود را در یک سیدی کامپیوتری بیاوریم و آن را به قیمت بسیار پایینتر به فروش برسانیم.
چرا که به روز کردن آن آسانتر بود و تولید آن برایمان هزینهی کمتری میبرد و افراد بیشتری قادر به خرید آن بودند. ولی همه ما در مقابل این نظریه مقاومت کردیم.