زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس کتابی است که داستان دوستی مرد جوان و پیرمرد ۶۰ ساله زندهدلی را تعریف میکند که به ادعای خودش یک عاشق پر جنب و جوش، یک جنگجوی ماجراجو، آشپز، نوازنده، معدنچی و قصه گو و خیلی چیزهای دیگر است. بله زوربا چنین شخصیتی دارد. مردی که به گفته راوی تلاش برای توصیف او بیهوده خواهد بود.
زوربا، قهرمان کتاب زوربای یونانی (Zorba The Greece)، گرچه فردى است عامى و تحصیل نکرده، ولى مرد کار است و مرد زندگى. اگر از معتقدات دینى و شوریدگى بىحد و پایانش نسبت به زن یا، به قول خودش، آن سرگرمى پایانناپذیر صرفنظر کنیم، مردى است بسیار توانا، اهل عمل و فرزانه.
زوربای یونانی، داستانی است در ستایش از زندگی، طعنهای است گزنده به روشنفکران عزلت گزیده و موشهای کاغذخوار که میکوشند جهان را از لابه لای صفحات کتابها و تودهٔ در هم و برهمی از کاغذ سیاه ببینند و به درکش نایل شوند. اما زوربا میآموزاند که آن را با گوشت و خون خود حس کنید و الا چیزی جز «شبح» نخواهید دید.
هر کسی ممکن است این رمان را به عنوان یک رمان تربیتی بخواند، آموزش مرد جوان احساساتی برای ورود به جهان خشن قرن بیستم. رفاقت راوی با زوربا و شریک شدن او در طرحهای کسبوکار راوی، آن دو را در موقعیت استاد و شاگردی قرار میدهد. اما کازانتزاکیس در بیشتر رمان هایش و از جمله این رمان از داستان برای به نمایش درآوردن مسایل فلسفی بهره می برد. شخصیت ها آشکارا در مخمصه های هستی گرایی گرفتارند: انسان در تقابل با یک جهان بی معنی، باید پایان را برای خود ایجاد کند یا بی اراده و بی هدف به سمت مرگ بی معنی خود رهسپار شود. در زوربای یونانی کازانتزاکیس به بررسی این وضعیت از طریق یک سری تضادها میپردازد، در درجه اول در شخصیتهایی که داستان را تشکیل میدهند. راوی جوان که به اسم رئیس میشناسیمش برای فرار از خشونت جهان در یک عقب نشینی به مطالعه و بررسی بودیسم میپردازد. اما در یک تصادف عجیب و غریب به وسیله یک شراکت تجاری با پیرمردی پر زرق و برق، افراطی و زمینی یعنی الکسیس زوربا پیوند میخورد.
نیکوس کازانتزاکیس (Nikos Kazantzakis)، 18731957، شاعر و نویسنده یونانى، در شهر کاندیا (بزرگترین شهر کرت، که تا 1841 کرسى آن جزیره بود) دیده به جهان گشود. کودکیش در دوران جنگهاى وطنپرستانه مردم کرت با ترکان عثمانى گذشت، همین روح قهرمانى است که جاى جاى در نوشتههایش دیده مىشود.
در آتن به تحصیل حقوق پرداخت. سپس به فرانسه، آلمان و ایتالیا سفرهایى کرده به مطالعه و تحقیق در ادبیات و هنرهاى زیبا پرداخت. متعاقبا با یکى از دوستانش، موسوم به گئورگ زوربا (همین دوست است که الهامبخش کتاب زورباى یونانى شده است) سرگرم استخراج معدن شد؛ ولى، چون در این کار با شکست مواجه گردید، مخبرى روزنامهها را پیشه کرد.
مهمترین آثار وى عبارتند از منظومه حماسى اودیسه (مشتمل بر 33000 بیت)، «باغ صخرهها»، «اولیس»، «مسیح»، «مسیح باز مصلوب»، «زورباى یونانى»، «آزادى با مرگ»، و «آسیز بینوا».
مجله تایم در بررسی سال ۱۹۵۳ خود از این رمان، آن را به درستی «داستانی بدون طرح اما با معنی» توصیف کرد و به نظر در مورد این کتاب این تعریف شایسته و کامل است.
قسمتی از متن کتاب
سنتور، مگر تو سنتور هم میزنی؟
ــ بله، هرگاه وضع خراب، و در مضیقه باشم دورهگردی پیشه کرده در کافهها و رستورانها سنتور مینوازم. آهنگهای کلفتی مقدونیه را میخوانم. سپس کلاهم را ــ همین کلاه بره که اکنون بر سر دارم ــ دست گرفته دوره میچرخم تا پر از پول شود.
ــ اسمت چیست؟
ــ آلکسیس زوربا. بعضیها پاروی نانوا میخوانندم چون هیکلم دراز و لاغر و سر پهنم مانند کلوچه درشتی است؛ گروهی دیگر تخمهای، چون موقعی دوره میگشتم و تخمه کدو میفروختم؛ کپک هم مینامندم چون میگویند هرجا بروم حقه میزنم و شری برپا میکنم. همه چیزم را از دست دادهام. القاب دیگری هم دارم، ولی باشد برای وقتی دیگر.
ــ چطور شد سنتور زدن یاد گرفتی؟
ــ بیست ساله بودم، در یکی از اعیاد در دهمان، که در دامنه کوه اولمپ است، برای اولینبار نوای سنتور را شنیدم. چنان به وجد آمدم که نفس را در سینه حبس کرده سراپا گوش شدم. مدت سه روز تمام لب به غذا نزدم. پدرم پرسید «چه دردی داری؟» ــ خاک برآن بزرگوار خوش باد. گفتم «میخواهم نواختن سنتور یاد بگیرم.» گفت «از خودت خجالت نمیکشی؟ مگر تو کولی هستی؟ میخواهی تقلید این مطربهای ناشی را دربیاوری؟» دوباره گفتم «میخواهم نواختن سنتور را یاد بگیرم.» مبلغی پول برای مخارج ازدواجم پسانداز کرده بودم: فکر کودکانهای بود، من هم آن موقع خام و شاید خل بودم. خونم به جوش آمده بود. من احمق خیال داشتم زن بگیرم. به هرحال، هرچه اندوخته داشتم برداشتم، مبلغی دیگر هم روی آن گذاشتم و سنتوری خریدم ــ همین سنتور که الان در این بسته پیچیده است. با سنتور خود فرار کردم و به سالونیک رفته نزد استادی ترک، موسوم به رستپ افندی که نواختن سنتور تعلیم میداد رفته به پایش افتادم. پرسید:
ــ بچه کافر، چه کار داری؟ چه میخواهی؟
ــ من خواهم نواختن سنتور بیاموزم.
ــ مانعی ندارد، ولی چرا به پایم درافتادهای؟
ــ زیرا پولی ندارم که به شما بدهم.
ــ یعنی تا اینحد مشتاق و دیوانه نواختنسنتور هستی؟ ها، اینطور است؟
ــ بله. مشتاق و دیوانه آن هستم.
ــ بسیار خوب پسرم. همینجا بمان. من به پول تو احتیاجی ندارم.
زوربا چنین افزود: یک سال تمام نزد وی ماندم و تعلیم گرفتم ــ تصور میکنم حالا دیگر مرده باشد. خداوند روحش را قرین رحمت کند. اگر خداوند سگها را به بهشت راه میدهد نه عجب که در بهشت را به روی رستپ افندی نیز بگشاید. از آن موقع که نواختن سنتور آموختم موجود دیگری شدهام. هنگامی که افسرده و غمگین هستم، یا هرگاه بیپول باشم سنتور مینوازم، شاد میشوم و تسلی مییابم. وقتی سنتور میزنم اگر با من صحبت کنند اصلاً نمیشنوم؛ حتی اگر هم بشنوم قادر به جواب دادن نیستم. بارها آزمایش کردهام ولی فایدهای نداشته است.
ــ چرا زوربا؟
ــ مگر متوجه نیستی؟ این هم یک نوع هوس و عشق است.
درباره نویسنده
نیکوس کازانتزاکیس ( Νίκος Καζαντζάκης 18، فوریه ۱۸۸۳–۲۶ اکتبر۱۹۵۷) نویسنده، شاعر، خبرنگار، مترجم و جهانگرد یونانی 8بود. او نویسندهای است که دغدغه جامعه بشری را داشته و عمیقاً به تحلیل آنها پرداختهاست.