شاید هنگامی که ویلیام فاکنر خط به خط خشم و هیاهو را پشت دستگاه تایپش مینوشت، هرگز تصور نمیکرد که کتابی که در حال نوشتنش است، روزی در مشهورترین دانشگاههای دنیا به عنوان یکی از بهترین نمونههای رمان مدرن قرن بیستم تدریس شود.
کتاب خشم و هیاهو ویلیام فاکنر با سبک روایت نو و تازهاش خواننده را مسحور میکند. کتابی که یک رویداد را با چنان جذابیتی شرح میدهد که شما پس از بازکردنش، هرگز آن را نخواهید بست.
رمان خشم و هیاهو با عنوان اصلی The Sound and the Fury در سال 1929 منتشر شد. اگرچه در روزهای اول انتشار فروش بالایی نداشت، اما در سال 1998زمانی که سایت مدرن لایبرِری (Modern Library) کتاب خشم و هیاهو را در مقام ششم فهرست «بهترین رمانهای انگلیسی زبان قرن بیستم» قرار داد فروش این کتاب چند برابر شد.
داستان خشم و هیاهو در میسیسیپی اتفاق میافتد و ماجرای خانوادهی کامپسون را روایت میکند. خانوادهای که در گذشته اشرافزاده بودهاند و بعد از اتفاقاتی برای حفظ اموال و آبرویشان تلاش میکنند. رمان «خشم و هیاهو» روند زندگی خانوادهی کامپسون را در چهار فصل و در طول سی سال روایت میکند. هر یک از این فصلها توسط یکی از پسران خانواده کامپسون روایت میشوند. این جابهجایی یا تغییر راوی به خواننده کمک میکند یک اتفاق را از چند زاویه ببینیم.
بخشی از کتاب
یک ماشین آمد. من سوار شدم. پلاکارد جلوی آن را ندیدم. پر بود، بیشتر از مردم خوش چهرهای که روزنامه میخواندند. تنها صندلی خالی، در کنار یک سیاه پوست بود. کلاهی نمدی داشت و کفشهای واکس زده به پا داشت و یک ته سیگار خاموش در دست داشت. فکر میکردم که یک جنوبی همیشه باید نسبت به سیاه پوستها هشیار باشد. فکر میکردم شمالیها همچین توقعی دارند.
وقتی ابتدا به شرق آمدم مدام فکر میکردم آدم باید یادش باشد که آنها را رنگین پوست بداند، نه سیاه پوست. و اگر این اتفاق نیفتاده بود که با آنها باشم، وقت و زحمت زیادی تلف میکردم تا یاد بگیرم که بهترین راه ارتباط با هر کسی، چه سیاه و چه سفید، این است که همانطور که خیال میکنیم قبولشان داشته باشیم، بعد رهایشان کنیم. همان موقع بود که فهمیدم یک سیاه پوست بیشتر از اینکه یک فرد باشد، یک طرز رفتار است، انعکاسی از سفید پوستهایی است که در بین آنها زندگی کرده.
اوایل فکر میکردم که چون تعداد زیادی از آنها در اطرافم نیستند، باید دلتنگ شوم، چون فکر میکردم که شمالیها فکر میکنند دلتنگ آنها میشوم اما تا آن روز صبح در ویرجینیا نمیدانستم که واقعا دلم برای روسکاس و دیلسی و بقیهشان تنگ شده.
درباره نویسنده
ویلیام کاتبرت فاکنر (William Cuthbert Faulkner) (۱۸۹۷ – ۱۹۶۲) رماننویس آمریکایی و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات بود. فاکنر در سبکهای گوناگون شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، شعر و مقاله صاحب اثر است. شهرت او عمدتاً به خاطر رمانها و داستانهای کوتاهش است که بسیاری از آنها در شهر خیالی یوکناپاتافا (Yoknapatawpha County) اتفاق میافتد که فاکنر آن را بر اساس ناحیهٔ لافایت (به انگلیسی: Lafayette)، که بیشتر زندگی خود را در آنجا سپری کرده بود، و ناحیه هالی اسپرینگز/مارشال (به انگلیسی: Holly Springs/Marshall) آفریدهاست.
فاکنر یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات آمریکا و مشخصاً ادبیات جنوب آمریکاست. با اینکه اولین آثار فاکنر از سال ۱۹۱۹، و بیشترشان در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ منتشر شده بود، وی تا هنگام دریافت جایزهٔ نوبل در سال ۱۹۴۹ نسبتاً ناشناخته مانده بود. حکایت و رمان آخر او چپاولگران برندهٔ جایزه پولیتزر داستان شدند. در سال ۱۹۹۸، مؤسسه کتابخانه نوین رمان خشم و هیاهوی او را ششمین کتاب در فهرست صد رمان برتر انگلیسی قرن بیستم قرار داد، رمان گوربهگور و روشنایی در ماه اوت هم در این فهرست قرار دارند. رمان آبشالوم، آبشالوم! او هم اغلب در فهرستهای مشابه گنجانده میشود. بیشتر کتابهای او توسط مترجمانی مانند صالح حسینی و نجف دریابندری به فارسی برگردانده شدهاند. او بزرگترین رماننویس آمریکایی بین دو جنگ جهانی شناخته میشود.