کتاب «اولین تماس تلفنی از بهشت» نوشته میچ آلبوم ( -۱۹۵۸)، نویسنده، موسیقیدان و برنامهساز تلویزیونی است. آلبوم، نویسندهای کمکار اما از نظر منتقدان، موفق است. مشهورترین کتاب او «سهشنبهها با موری» نام دارد، که مدتها در صدر کتابهای پرفروش قرار داشت. او در این کتاب، به سراغ بهشت و ارتباط آن با دنیای بازماندگان پرداخته است. داستان روایتگر که تلفن تعدادی از ساکنان شهری کوچک زنگ میخورد و آن سوی خط کسانی هستند که با صدای واقعی قبل از مرگشان اعلام میکنند که هم اینک در بهشت هستند. وقتی این اتفاق رخ میدهد رسانههای جدید به دنبال اصل ماجرا میگردند تا سرنخهایی از آن را مخابره کنند. هرکس براساس باور و ایمانی که دارد یا ندارد به دنبال استنتاج است. آیا این موضوع یک معجزه است؟ آیا فریب و حقهای در کار است؟ نکته اینجاست که به دنبال این تماسها اتفاقات به ظاهر نامانوس دیگری نیز در حال رخ دادن است. در بخشی از کتاب «اولین تماس تلفنی از بهشت» میخوانیم: «روزی که دنیا اولین تماس تلفنی از بهشت را دریافت کرد، تِس رَفِرتی در حال باز کردن یک بسته چای کیسهای بود. دیلینگ دیلینگ! او زنگ تلفن را نادیده گرفت و ناخنش را وارد پلاستیک بسته کرد. دیلینگ دیلینگ! با انگشت سبابهاش، به قسمت برآمدهی پلاستیک چنگ زد. دیلینگ دیلینگ! بالاخره پلاستیک را پاره کرد، سپس بستهبندی را باز و پلاستیک را در مشت خود مچاله کرد. میدانست که اگر تلفن را قبل از یک زنگ دیگر برندارد، بهطور خودکار روی پیغامگیر میافتد. دیلینگ… «اَلو؟» دیگر دیر شده بود. با خود زمزمه کرد: «اَه. از دست این ماسماسک.» صدای تلفن روی پیشخوان آشپزخانه را شنید که پیغام را با صدای خودش پخش میکرد. «سلام، تِس هستم. لطفاً اسم و شماره تلفن خود را بگذارید. در اسرع وقت با شما تماس خواهم گرفت. متشکرم.» صدای بوق شنیده شد. یک لحظه سکوت حکمفرما شد، و سپس… «منم مامانت… باید یه چیزی بهت بگم.» نفس تِس بند آمد. گوشی تلفن از دستش افتاد. مادرش چهار سال پیش درگذشته بود. دیلینگ دیلینگ!».
بخشی از کتاب
باران خنک و مه آلودی می بارید که در ماه سپتامبر برای شهر کولدواتِر عجیب نبود؛ شهر کوچکی در شمال کانادا و چند مایل دورتر از دریاچه ی میشیگان.
با این که هوا تقریباً سرد بود، سالیوِن هاردینگ داشت بیرون قدم می زد. می توانست اتومبیل پدرش را قرض بگیرد، اما بعد از ده ماه زندانی کشیدن، هوای تازه را ترجیح داد. او که کلاه اسکی و یک ژاکت قدیمی چرمی پوشیده بود، از کنار دبیرستانی که بیست سال پیش در آن درس می خواند، از کنار حیاط الوارفروشی که زمستان گذشته تعطیل شد، فروشگاه وسایل ماهیگیری، قایق های پارویی که در کنار هم انباشته شده بودند و از کنار پمپ بنزینی عبور کرد که مسئول آن به دیوار تکیه زده بود و ناخن هایش را نگاه می کرد. سالیوان با خود فکر کرد، زادگاه من.
به مقصد خود رسید و با یک پادری که روی آن دیویدسون و پسران نوشته شده بود، بوت هایش را پاک کرد. او که متوجه یک دوربین کوچک در بالای چارچوب در شد، به طور غیرارادی کلاهش را برداشت، دستی به موهای پرپشت قهوه ایش کشید و به عدسی دوربین نگاه کرد. بعد از یک دقیقه، وارد شد.
گرمای دفتر امور تشییع جنازه خفه کننده بود. دیوارهایش با چوب بلوط تیره پوشیده شده بود. یک میزتحریر بدون صندلی آن جا بود که روی آن یک کتابچه ی نام نویسی باز بود.
« کمکی از دستم برمی آد؟ »
مدیر که مردی قدبلند، لاغر استخوانی با پوست رنگ پریده، ابروهای پرپشت و موهای کم پشت به رنگ کاه بود، آن جا ایستاده بود. به نظر نزدیک هفتاد سال سن داشت.
او گفت: « من هورِس بِلفین هستم. »
« من هم سالی هاردینگ هستم. »
« آهان بله. »
سالی در ذهن خود جمله ی او را کامل کرد، با خود فکر کرد، آهان بله، همانی که مراسم تشییع جنازه ی همسرش را چون در زندان بود از دست داد. سالی با جمله های ناتمام دیگران این گونه برخورد می کرد.
درباره نویسنده
میچ دیوید آلبوم (متولد ۲۳ مه سال ۱۹۵۸) نویسنده آمریکایی و روزنامهنگار، فیلمنامهنویس، نمایشنامه نویس، مجری رادیو و تلویزیون و نوازنده است. کتاب او بیش از ۳۵ میلیون نسخه در سراسر جهان به فروش رسیدهاست. او شاید بیشتر به خاطر داستانهای الهام بخش و موضوعاتی که با کتابها، نمایشنامهها و فیلمهایش در پیوند است، شناخته شود. میچ آلبوم در حال حاضر به همراه همسر خود جنین سابینو در شهر دیترویت ایالت میشیگان زندگی میکند.