کتاب ربه کا
ربهکا رمانی اثر دافنه دوموریه (۱۹۰۷–۱۹۸۹)، بانوی نویسنده انگلیسی است، که در ۱۹۳۸ منتشر شد. بسیاری این اثر را که از جین ایر تأثیر گرفتهاست، بهترین اثر نویسنده میدانند.
خلاصه داستان
کتاب با این جمله شروع میشود که یکی از آغازهای مشهور تاریخ ادبیات است: «دیشب در عالم رؤیا دیدم که بار دیگر در ماندرلی پا گذاشتم» و توسط زن جوانی روایت میشود که تا پایان داستان نام او را نمیفهمیم و صرفاً به نام خانم دووینتر شناخته میشود. داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا میشود و مرد جوان به او پیشنهاد ازدواج میدهد. دختر جوان پس از مدتی زندگی، پی میبرد مرد جوان همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز برمیدارد که زن جذاب و متوفی مرد جوان، زنی فاسد و هوس باز بوده و شبی که او منتظر معشوق اش بوده، ناگهان با شوهرش روبرو میشود و پس از دادن خبر دروغین بارداری اش به دست او کشته میشود و شوهرش آقای ماکسیمیلیان دووینتر جسدش را به همراه قایق شخصی اش در دریا غرق میکند. پس از یک سال با پیدا شدن جسد ربه کا ماکسیم دووینتر پای میز محاکمه کشیده میشود. به آتش کشیده شدن قصر مرد ثروتمند و افشای راز همسر جذاب و زیبایش نشانی از حقایق و نیمه پنهان وجود آدمها است که با ظاهری آراسته و با شکوه پوشانده شدهاست. در حالی که در داخل این ظاهر براق و خیره کننده، آدمها در حال زجر کشیدن و زجر دادن یکدیگر هستند و هیچیک از این حقایق به چشم افراد ساده دل و ظاهر بین که از خارج این زندگی به آن نگاه میکنند، نمیآید.
بخشی از کتاب
کاش همیشه با من مثل یک بچه رفتار نمیکرد؛ بچهای لوس و بی خیال. کسی که گه گاه نوازشش میکرد، هر وقت حالش را داشت. اما اغلب فراموشش میکرد یا دستی به شانهاش میزد و میگفت برود دنبال بازی. کاش اتفاقی میافتاد تا باعث شود پختهتر و سرد و گرم چشیدهتر به نظر بیایم. در آینده هم وضع همینطور باقی میماند؟ او همیشه جلوتر از من بود، با حالتهایی که در آن شریک نبودم و گرفتاریهای پنهانی که از آن هیچ نمیدانستم؟ هیچوقت میشد که با هم باشیم. او بهعنوان مرد و من بهعنوان زن شانه به شانه بایستیم. دست در دست بدون هیچ فاصلهای در میانمان؟ من نمیخواستم کودک باشم. میخواستم همسرش باشم، مادرش. دلم میخواست پیر بودم. در تراس ایستادم. ناخن میجویدم و به دریا نگاه میکردم. در آن حال برای بیستمین بار در آن روز فکر کردم آیا به دستور ماکسیم بود که اتاقهای مبلهی قسمت غربی، در بسته مانده بودند؟ با خود گفتم آیا او هم مثل خانم دانورس به آنجا میرفت، برسهای روی میز توالت را لمس میکرد، در قفسهها را میگشود و به لباسها دست میکشید؟ با صدای بلند گفتم: «بیا جسپر، بیا با هم بدویم.» و با خشم، در حالی که اشک به چشمم میآمد شروع به دویدن کردم و جسپر پارس کنان دنبالم کرد…
خبر برگزاری جشن بالماسکه به زودی در منطقه پیچید. خدمتکار جوانم کاریس با چشمانی که از شدت هیجان میدرخشید از هیچ چیز دیگری صحبت نمیکرد. از گفتههای او پی بردم که همهی خدمتکاران از این بابت خوشحال بودند. با لحنی مشتاق گفت: «آقای فریت میگوید مثل آن وقتها میشود. امروز صبح که توی راهرو با آلیس حرف میزد شنیدم. شما چه میپوشید مادام؟» گفتم: «نمیدانم کلاريس. چیزی به فکرم نمیرسد.»
کلاریس گفت: «مادرم گفت حتما به او خبر بدهم. آخرین جشن مندرلی را به خاطر دارد و هرگز فراموشش نمیکند. فکر میکنید از لندن لباسی بگیرید؟»
درباره نویسنده
دام دافنه دو موریه، بانو براونینگ (Dame Daphne du Maurier, Lady Browning) (متولد۱۳ مه، ۱۹۰۷ در لندن – ۱۹ آوریل، ۱۹۸۹) که بیشتر با نام دافنه دوموریه (Daphne du Maurier) در دنیای ادبیات شناخته شدهاست، بود. او رماننویس و نمایشنامهنویس معروف بریتانیایی است که بیشتر شهرتش را مدیون رمانِ ربهکا (۱۹۳۸) میباشد. همچنین داستان کوتاه او بهنام پرندگان نیز معروف است. بعدها این دو کتاب توسط آلفرد هیچکاک به فیلم تبدیل شدند.
کورن وال، محلی که این نویسنده به آن ارادت و علاقه فراوانی داشت بهعنوان لوکیشن بسیاری از رُمانهای او مورد استفاده قرارمیگیرد. او در جایی نوشتهاست: «کورن وال» به او آزادی نوشتن، پرسه زدن، راه رفتن و… تنها بودن را دادهاست.
دوموریه از خواهران برونته بهعنوان دو تن از نزدیکترین الهامدهندگان ادبی خود یادمیکند و بهترین کار او یعنی ربهکا (رمان) با رمانتیسیسم گوتیکِ مشابهی همچون آثار آنها نوشته شدهاست. او در سال ۱۹۶۱ یک اثر بیوگرافی از «بران ول»، برادر خواهران برونته نوشت.
بیشتر آثار دوموریه در تئاتر و سینما مورد اقتباس قرار گرفتهاند. اورسون ولز با نمایشنامهی رادیویی خود از ربهکا در سال ۱۹۳۸ که به نوبهی خود الهامبخش نسخهی سینمایی برندهی اسکار هیچکاک از این رمان در سال ۱۹۴۰ بود، این جریان را بابکرد. در سال ۱۹۷۳ «نیکولاس روگ» یکی از آخرین داستانهای کوتاه این نویسنده را به تریلری متافیزیکی بهنام «حالا نگاه نکن» تبدیلکرد؛ درحالیکه از یکی دیگر از داستانهای کوتاه او به نام «پرندگان» توسط یکی از استادان برجسته سینما «آلفرد هیچکاک» فیلم معروف و تأثیرگذاری به همین نام در سال ۱۹۶۳ ساختهشد.