«دختری که رهایش کردی» رمانی به قلم نویسنده نام آشنا «جوجو مویز» است که برای اولین بار در سال ۲۰۱۲ به چاپ رسید. این کتاب در ایران توسط «کتایون اسماعیلی» ترجمه و نشر «میلکان» منتشر شده و در مدت زمان کوتاهی مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت به طوری که تقریبا در طول دو سال به چاپ نود و یکم رسیده است. از دیگر آثار این نویسنده میتوان به کتابهای «من پیش از تو، پس از تو، ماه عسل در پاریس، یک به علاوه یک و آخرین نامه معشوق اشاره کرد.
تشویق به داشتن جسارت و شجاعت و جنگیدن برای ارزشهای خود، یکی از ویژگی بارز در رمان دختری که رهایش کردی است.
جوجو مویز در این رمان نشان میدهد که چگونه قهرمانان داستان با اتکا به این صفات به اهداف خودشان میرسند و چطور در حالی که امیدی برایشان باقی مانده دست از تلاش برنمیدارند و برای رسیدن به خواستههایشان میجنگند.
دختری که رهایش کردی، کتابی که نمیتوانید زمین بگذارید!
جمله بالا نقل قول از «دیلی میل» درباره رمان «دختری که رهایش کردی» است.
جوجو مویز در رمان دختری که رهایش کردی را با رعایت اصول تکنیکال و و روایت زیبا و شخصیت پردازیهای جذاب توانسته باور پذیر باشد و توجه مخاطبین زیادی را به خود جلب کند. این رمان را میتوان داستانی بین ادبیات جدی و ادبیات عامه پسند دانست که موضوع آن در مورد شروع زندگی مشترک سوفی و لیو هالستون و همسرانشان است. شروعی که با ماه عسل در پاریس مخاطب را جذب کند.
داستان از چه قرار است؟
پرون در فرانسه، شهر کوچک محل زندگی «سوفی» و «ادوارد» است. ادوارد، همسر سوفی، که یک نقاش زبردست است، در سال ۱۹۱۶ درست اواسط جنگ جهانی اول، سوفی را تنها میگذارد تا برای جنگ به جبهه برود. و «سوفی» شخصیتی است که در نبود همسرش باید از خانواده در برابر آلمانیها که فرانسه – و همه چیز حتی غذا- را اشغال کردهاند، محافظت کند.
«رویای غذا میدیدم، باگتهایترد و برشته، برشی سفید و دست نخورده از یک نان، که هنوز در اجاق بخارش بلند میشد، و پنیر آب شدهای که کنارههایش به سمت لبه بشقاب در حال پیشروی بود. انگورها و آلوها در کاسه روی یکدیگر انباشته شده بودند، تازه و معطر، بویشان فضا را پر میکرد. داشتم میرفتم تا یکی از آنها را بردارم که خواهرم مانعم شد. «بلند شو!» زیر لب گفتم: «گشنمه» / بخشی از داستان»
فرماندهای که تصویر سوفی توجهش را جلب کرده، به سوفی دستور میدهد که به همراه خواهرش، هر دوشنبه شب، باید غذا و شراب تهیه کند و طی یک مهمانی ویژه و مناسب، از سربازان آلمانی پذیرایی کند. در متن داستان میخوانید که این سوفی که صاحب یک رستوران کوچک خانوادگی است تا به حال با شجاعت در برابر سربازان آلمانی ایستاده بود اما این بار در موقعیتی نبود که بتواند اعتراض یا مخالفتی داشته باشد.
در متن کتاب میخوانیم که:
«انگشت یخ زدهم که کبود شده بود رو انقدر تو برف فشار دادم تا این که خودم رو با اسمش محاصره کردم. ادوارد، ادوارد، ادوارد. ده، بیست بار اسمشو نوشتم. تنها چیزی که میتونستم ببینم، اسم ادوارد بود. من تو حلقهای از ادوارد نشسته بودم که دور تا دورم میرقصید. میشد خیلی راحت اون جا نشست و توی قصری از ادوارد استراحت کرد و همه چی رو به حال خودش رها کرد. به عقب خم شدم و شروع کردم به خندیدن.»
روی دیوار رستوران سوفی، تصویری از سوفی قرار دارد که ادوارد آن را در روزهای اولی که عاشق سوفی شده بود، کشیده بود. این تابلو توجه یکی از فرماندهان آلمانی را به خود جلب میکند و فرمانده رویای داشتن سوفی و آن تابلوی زیبا را در سر میپروراند.
قصه دوم که به صورت موازی تعریف میشود قصه ۱۰۰ سال بعد است. مردی کمی قبل از مرگ، تابلویی که در آن تصویر سوفی نقاشی شده است را به همسرش لیو هالستون هدیه میدهد. کمی بعد مشخص میشود که این تابلو مربوط به ۱۰۰ سال قبل است و در جریان جنگ جهانی، از فرانسه به انگلستان منتقل شده است.
یک قرن بعد!
لیو هالستون زنی سی و ساله است که همسر معمارش در سن سی و شش سالگی و در حالی که روی تختخوابش خوابیده از دنیا میرود. بجز این اتفاق نکته قابل توجه دیگر این اتاق خواب، تابلویی است که روی دیوار آویزان است. نقاشیای است که شبیه لیو هالستون است و هدیهای است از طرف همسرش.
«آیا میتوانید تصور کنید که کسی که کنارش خوابیده اید، کسی است که شما را دوست دارد و احتمال زیادی دارد که بمیرد؟ دانستن این مورد آیا میتواند به شما کمک کند تا به او کمک کنید؟ تا نجاتش دهید؟ »
دختری که رهایش کرد، تابلوی نقاشی سوفی
پُل، یکی دیگر از شخصیتهای کتاب دختری که رهایش کردی، یک بازپرس حرفهای است که وظیفه دارد آثار هنریو تاریخی دزدیده شده در زمان جنگ جهانی را به اروپاییها برگرداند. شاید با خودتا بگویید پیدا کردن یک تابلوی نقاشی در کشوری دیگر ممکن نیست اما در این کتاب در یک بخش و نشست صمیمانه و خودمانی، تابلوی «دختری که رهایش کردی» همان تابلویی که تصویر سوفی در آن است را، روی دیوار اتاق خواب لیو هالستون میبیند و متوجه میشود باید این تابلو را برگرداند.