خلاصه:
کتاب عقاید یک دلقک داستان مردی است به نام هانس شنیر که شغل دلقکی را برای خود انتخاب کرده است نه به خاطر پول و شهرت بلکه به خاطر علاقه و حس درونی خودش و به همین دلیل نیز از خانواده طرد شده است چون هانس خانواده ای بورژوا و پدری ثروتمند داشته و اصلا مشکل مالی ندارد. مادر هانس کاتولیک معتقدی بود که حتی برای دفاع از عقایدش حاضر شد دخترش را برای جنگ بفرستد و شاهد مرگ او شود. برادر هانس نیز که ابتدا عاشق موسیقی و نواختن ساز بود، تحت تاثیر مادرش تغییر عقیده داده و وارد کلیسای کاتولیک می شود ولی هانس فارغ از هرگونه عقیده و تعصب به شغل مورد علاقه اش می پردازد.
هانس عاشق دختری مذهبی به نام ماری می شود و علیرغم عدم ثبت رسمی ازدواج، سالها باهم زندگی می کنند ولی بعد از شش سال زندگی، ماری او را با نوشتن نامه ای بخاطر عقاید مذهبیاش ترک میکند و هانس بیدین در همه این داستان در عشق ماری میسوزد و مدام ماری را در کنار خودش میبیند. هانس که اعتقاد دارد به مرض تکهمسری دچار شده است نمیتواند زن دیگری را به جای ماری بپذیرد. عشق زیبای او به ماری در تمام متن کتاب به چشم میخورد.
شنیر بعد از رفتن ماری دچاره افسردگی شدیدی میشود بطوریکه نه می تواند مثل سابق کار کند و نه انگیزهای برای ادامه زندگی دارد و بیشتر زمان خود را به مرور خاطراتش می پردازد.
هانس شنیر، تنها به اتاق خود در شهر بن، پناه برده و ساعت ها خاطرات و شکستهای زندگی عاطفی و حرفهایش را مرور میکند و در نهایت مانند گدایی بر پلههای ایستگاه راهآهن نشسته و بازگشت ماری، زن محبوبش را که از دست دادهاست، انتظار می کشد و در عین حال به دلیل فقر شدید، با نواختن گیتار شروع به گدایی می کند.
یک زن قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند یا اینکه با آن ها تظاهر به انجام کاری کند
در حالی که وقتی به دست های یک مرد فکر میکنم. همچون کنده ی درخت بی حرکت و خشک به نظرم می رسند
دست های مردان فقط به درد دست دادن. کتک زدن
طبیعتا تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضاء میخورند
اما به دستان زنان در مقایسه با دست های مردان به گونه ای دیگر نگاه کرد:
چه موقعی که کره روی نان می مالند و چه موفعی که موها را از پیشانی کنار میزنند.بخشی از کتاب
کتاب تکگویی بلندی، ساخته از «ملاحظات» (یا عقاید) آدمی سرخورده و مایه گرفته از خاطرههای شخصی است که تنها چند مکالمه تلفنی و ملاقات کوتاه پدر آن را قطع میکند.
او به نسلی تعلق دارد که اگرچه جوانتر از آن بودند که در آخرین دستههای هیتلری نامنویسی کنند اما در میان شعارهای ناسیونال سوسیالیستی بزرگ شدهاند. جامعه نو مرفهای که بر ویرانهها بنا شدهاست، در چشم او بهطور قطع مشکوک است؛ بدان لحاظ که دستاندرکاران آن، که همگی کمابیش بدنامند، امروزه به بهای کمی برای خود وجدان راحت خریداری میکنند: حتی مادر او رئیس «کمیتهای برای نزدیک ساختن نژادها» است. در حال و هوای بازسازی، کاتولیسیسم به اصطلاح «ترقیخواه» که در محافل بورژوایی بن خودنمایی میکند، در ریاکاری عمومی سهیم است.
همه خشم هانس شنیر بر کاتولیسیسم متمرکز است و انگیخته از دلایلی شخصی است: ماری که مدت شش سال همدم او بود، ترکش گفتهاست تا با یکی از همان «کاتولیکهای متجدد و سرشار از آینده»، که از دستاندرکاران جلو صحنهاست، ازدواج کند.