شمس
در مارس 1242 در کاروانسرایی نزدیک سمرقند اقامت کرده بودم. امشب سر شام دوباره به آن عالم رفتم. امّا چیزهایی که این بار دیدم، بسیار واقعی و واضح بود … خانهای بزرگ با حیاطی پر از گلهای زرد و زیبا.وسط حیاط چاهی بود که خنکترین آب دنیا را داشت. شب بود و قرص کامل ماه در آسمان میدرخشید. شب اسرارآمیزی بود …
در آن شب تاریک در اطراف چند حیوان پرسه میزدند. جغد، خفاش و گرگ بودند، برخی از آنها زوزه میکشیدند و برخی آواز میخواندند. کمی بعد مردی میانسال و چهارشانه با نگاهی گیرا و چشمهایی عمیق و عسلی رنگ از خانه بیرون آمد. سایه سیاهی روی صورتش افتاده بود و غمی در چهرهاش پیدا بود.
شمس! کجایی شمس؟! صدا میکرد. به چپ و راست نگاه انداخت. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و ابری روی ماه را پوشاند. انگار طبیعت میخواست از آنچه قرار بود شاهد آن باشد چهره بپوشاند. جغدها ساکت شدند. خفاشها بال نزدند. آتش اجاق خاموش شد. سکوتی مطلق تمام دنیا را فراگرفت و هیچ کس دم نزد.
مرد آرام آرام به چاه نزدیک شد. خم شد و به انتهای چاه چشم دوخت. به آرامی گفت: شمس عزیز دلم! آنجایی؟
دهانم را باز کردم تا جوابش را بدهم. امّا صدایی از آن در نیامد. مرد بیشتر خم شد و با دقّت بیشتری درون چاه را نگاه کرد. در نگاه اوّل جز آب تیره رنگ چیزی ندید. امّا بعد چشمش به دست من که در پایین چاه، مثل الواری که بعد از طوفان بر روی امواج اقیانوس شناور بود، افتاد.
بعد دو چشمی را که به بالا نگاه میکردند دید. از پشت ابرهای تیره و سیاه ماه کامل بیرون آمد و نگاهش را به چشمهایی که ته چاه بود دوخت.
از ته چاه طوری به آسمان نگاه میکردم که انگار مسئول مرگم آسمان بود.
مردی روی زانوهایش افتاده بود و بر سینهاش میکوبید: کشتند، قاتلها، شمس را کشتند.
در همین لحظه از پشت بوتهها سایهای بیرون آمد و مثل گربهی وحشی با ظرافت اما به سرعت از دیوار حیاط بالا رفت. مردی که داخل حیاط بود متوجه قاتل نشد. به خاطر آن همه درد و رنجی که میکشید، فریاد میزد و با هر فریادش مثل آینه ترک میخورد و میشکست و میریخت.
صدای فریادش مثل تکههای تیز و برّان شیشه، در سکوت شب به همه جا پخش میشد.
آرام باش، مگر دیوانه شدهای مرد! چرا مثل گاو وحشی نعره میکشی؟ هی، با توأم بس کن، وگرنه بیرون میاندازمت. هی با توأم! مگر کری؟! گفتم: بس کن. تمامش کن.
خودم را به نشنیدن زدم تا شاید بتوانم کمی بیشتر در آن عالم بمانم. دوست داشتم بدانم که چه بلایی بر سرم آمده است. دوست داشتم بدانم که این مرد کیست؟ دوست داشتم یک بار دیگر آن مرد را با چشمهای غمگین ببینم؟ چه کسی بود؟ چه رابطهای با من داشت؟ برای چه آن وقت شب دنبال من میگشت؟ امّا نتوانستم در آن عالم بمانم. کسی دستم را گرفته بود و با شدّت تکان میداد. فکر میکردم دندانهایم از شدّت فشار خرد میشوند مرا به زور دوباره به این دنیا برگرداندند.
چشمانم را با بیمیلی تمام گشودم. صاحب صدای مردی را که بالای سرم ایستاده بود را دیدم. مردی بلندقد و چاق بود. ریشش کمی سفید شده بود و نوک سبیلهای قیطانیاش را کمی چرب کرده و تاب داده بود. او را شناختم. صاحب کاروانسرا بود … در این لحظه متوجه دو چیز شدم. مردی بود که به دعوا کردن و خط و نشا ن کشیدن عادت داشت. و حالا خیلی عصبانی بود.
-چه شده؟ چرا دستم را میکشی؟
با پوزخندی جوابم را داد. تو باید بگویی چه شده؟ بهتر است دیگر داد نزنی. بقیهی مشتریها را میترسانی و فراری میدهی .
درحالیکه سعی میکردم خودم را از میان دستانش خلاص کنم، با صدایی گرفته پرسیدم: واقعاً؟! داد میزدم؟!
گفت: بله! آن هم با چه صدای بلندی؟! درست مثل خرسی که خار در دستش فرو رفته باشد، داد میزدی. فکر میکردم سقف روی سرمان خراب خواهد شد . چه شده؟ وقت غذا خوردن خوابت برد؟ کابوس میدیدی؟
میدانستم که تنها چیزی که به ذهنش میرسد همین است. برای اینکه رهایم کند، میخواستم حرفهایش را تأیید کنم.
امّا زبانم به گفتن دروغ نچرخید. گفتم: این طور نیست. نه خوابم برد و نه کابوس دیدم، من اصلاً خواب نمیبینم! پس برای چی داد میزدی؟
برای اینکه به آن عالم رفته بودم و در حال مکاشفه بودم. من گاهی برای مکاشفه به آن عالم میروم. خواب و مکاشفه با هم فرق میکنند.
دهان مرد از تعجّب باز مانده بود و به من نگاهی کرد و با عصبانیت نوک سبیلهایش را میجوید. گفت: شما درویشها، خصوصاً آنهایی که مثل تو دائم در سفر هستند، یک تختهشان کم است. تمام روز دعا میکنید و روزه میگیرید و زیر آفتاب راه میروید. حتماً مغزت عیب کرده، حتماً سراب دیدی.
خندیدم، حق داشت. مگر خدا نمیگفت: بین گم کردن خودتان و گم کردن قلبتان، فقط مرزی باریک وجود دارد .
در همین لحظه دو تا نوکر وارد اتاق شدند، سینی بزرگی را حمل میکردند، روی سینی پر بود از گوشتهای سرخ شده، ماهیهای نمک سود شده و دندههای ادویه خورده گوسفند و نانهای پخته شده در دنبه و سیرابی و خوراک عدس … وقتی آنها غذای مشتریان را پخش میکردند، فضای اتاق پر شد از بوی پیاز و سیر و انواع و اقسام ادویهها. وقتی سر میز من آمدند تکّهای نان جو و کاسهای آش برداشتم.
مرد نگاهی به آنچه روبهرویم بود کرد و درحالیکه از بالا به من نگاه میکرد گفت: ببینم پول اینها را داری؟
-گفتم: نه. امّا میتوانم در ازای جای خواب و غذا برایت یک خواب تعبیر کنم.
-مگر چند لحظه قبل نگفتی اصلاً خواب نمیبینی!
گفتم: درست است، من تعبیر کنندهی خوابی هستم که هرگز خواب نمیبیند .
با اخم گفت: گفتم که هیچ کدامتا ن عقل ندارید. حقّت این است همین الان از در بیرون بیاندازمت. ببین به حرفایی که میزنم خوب گوش کن و چیزهایی را که میگویم آویزهی گوشت کن. نمیدا نم چند سال داری؟ اما فکر کنم به اندازهی کافی دعا کرده باشی. این کار را رها کن. برو یک زن زیبا پیدا کن و با او ازدواج کن. سروسامانی به زندگیت بده، بچهدار شو. آن وقت است که در این جا ریشه میدوانی و میتوانی روی پاهای خودت بایستی. وقتی همه جای دنیا را بدبختی فرا گرفته، چه معنی دارد تو همهی دنیا را بگردی؟ فکر میکنی چیز جدیدی پیدا میکنی؟ ببین از چهار گوشهی دنیا مسافران برای اطراق کردن به این کاروانسرا میآیند. و بعد از چند جرعه نوشیدن، داستان همهشان، مثل هم میشود . آدمهای همه جا! مثل هم هستند. آبشان یکی هست، غذاشان یکی هست. آدم همان آدم است.
گفتم: من به دنبال چیز دیگری هستم. من به دنبال حق میگردم. سفر من، سفر پیدا کردن خداست.
ناگهان صدایش خشن شد. پس در جای اشتباهی به دنبال خدا میگردی. خدای تو از اینجا رفته. نپرس کی برمیگردد که نمیدانم.
وقتی این حرفها را شنیدم، در قلبم سوزشی را احساس کردم. کسی که به خدا بدی میکند در اصل به خودش بدی میکند. حتّی اگر ندانسته این کار را بکند.
لبخند تلخی روی لبهای مرد نقش بست. ناراحتی و دلخوری کودکانهای در چهرهاش نمایان شد.
پرسیدم مگر خدا نمیگوید ما از شاهرگتان به شما نزدیکتریم.
خدا، فرسنگها دورتر از ما در آسمان روی تختی نشسته است.
او در هر لحظه، در هر مکانی، حتّی درون ما نیز ممکن است باشد. او هیچ وقت ما را رها نمیکند، چه طور ممکن است کسی خودش را ترک کند .
با اصرار گفت: آنچه که تو فکر میکنی غیرممکن است، اتفاق افتاده است. او ما را رها کرده است.
نگاهش سرد و بیروح بود.
ادامه داد: مطمئن باش که این طوری بهتر است شاید خدا اینجا باشد. پس چرا وقتی هزار و یک بلا و اتفاق برایمان میافتد، او هیچ کاری نمیکند؟ این دیگر چه جور خدایی است؟!
به او گفتم: این اوّلین قاعده از چهل قاعده است.
قاعده اول:
خدا را همانطور میشناسیم، که خودمان را میبینیم. شاید وقتی از خدا اسم میبریم، اوّل به یاد ترس بیفتیم. شاید وقتی به یاد خدا میافتیم، اوّل به یاد عشق و مهربانی و شفقت بیفتیم. پس حتماً این صفات در ما وجود دارد.
مرد گفت: دست از سرم بردار. این چیزاهایی که تو میگویی به این معناست که خدا محصول تصوّرات و خیالات ماست. من که فکر میکنم … درست در همان لحظه، از یکی از میزهای ردیف پشتی سروصدایی بلند شد و حرفش نیمه تما م ماند.
وقتی برگشتیم تا بفهمیم سروصدا از کجا میآید دو مرد درشت هیکل مست را دیدیم، که با بیپروایی سر میزهای دیگر میرفتند و آشهای آنها را برمیداشتند و از قدحهای آنها مینوشیدند و اگر کسی هم اعتراض میکرد مثل پسر بچههای شیطون با هر کسی رو به رویشان بود، دعوا میکردند. وقتی صاحب کاروانسرا این صحنه را دید، با عصبانیت دندانهایش را به هم فشار داد و گفت: تو را به خدا این دو تا را نگاه کن، مثل اینکه از جانشان سیر شدهاند. درویش نگاه کن و از آنها یاد بگیر.
تا این حرف را زد، به آن سر اتاق رسیده بود و گردن یکی از آن دو مشتری مست را گرفته بود و به صورتشان مشت میزد. مرد که انگار اصلاً انتظار چنین برخوردی را نداشت، مثل یک گونی خالی نقش بر زمین شد. از او به جز صدای نفس کشیدن بیرمقی، صدای دیگری شنیده نمیشد. با آنکه مشتری دیگر قوی و قدرتمند به نظر میرسید و با تمام نیرویش به مقابله با صاحب کاروانسرا پرداخت، اما مدت زیادی طول نکشید که او هم نقش بر زمین شد.
صاحب کاروانسرا با خشم به سینه مردی که روی زمین افتاده بود، لگد میزد و بعد انگشتان آن مرد را زیر چکمههای سنگینش له کرد. صدای شکسته شدن انگشتانش را شنیدم. فریاد زدم: بس کن، الآن میمیرد. میخواهی او را هم بکشی.
من یک صوفی هستم، حتّی اگر به قیمت جان خودم هم که شده باشد، جان دیگران را نجات میدهم. قسم خوردم آزارم حتّی به مورچهها هم نرسد .هر بار که پرندهای میبینم یاد سلیمان نبی میافتم. ماهی میبینم یاد یونس میافتم. کمک کردن و یاری رساندن به دیگران وظیفهی من است. اگر فردی را در حال صدمه زدن به دیگران ببینم، به خاطر کمک به او هر کاری از دستم بربیاد انجام میدهم. ولی هیچ وقت متوسّل به زور نمیشوم. تنها کاری که از دستم بر میآید اینکه جان فانیام را مثل یک پرده حائل کنم.
صاحب کاروانسرا گفت: درویش تو دخالت نکن، سر جایت بمان وگرنه تو را هم کتک میزنم.
تهدید میکرد. امّا هر دو میدانستیم که اینها فقط حرف است. چند لحظه بعد نوکرهای او آمدند و مشتریها را از سر میز بلند کردند. دیدم یکی انگشتش شکسته، دیگری دماغش… همه جا را خون گرفته بود. همه از ترس ساکت شده بودند. صاحب کاروانسرا از اینکه توانسته بود روی مرد تأثیر بگذارد راضی بود. با غرور از گوشهی چشمش به من نگاه میکرد، اما دیگران مخاطبش بودند. مثل پرندهای شکاری که در آسمانها حکمرانی میکند، صدایش را بلند کرد: «درویش دیدی، با آنکه حال جنگیدن نداشتم، اما جنگیدم. اگر نمیجنگیدم چکار میکردم؟ باید اجازه میدادم این دو تا هر غلطی که دلشان میخواهد بکنند؟ وقتی خدا بندههایش را فراموش میکند، وظیفه ماست که عدالت را برقرار کنیم. اگر با خدایت حرف زدی به او بگو، اگر گوسفند را به حال خودش رها کنی، گرگ میشود. شانهای تکان دادم. زیر لب گفتم: سخت در اشتباهی!
گفت: این اشتباه است که روزی بره بودم و حالا گرگ شدم؟!